سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق و مهربانی


88/9/16 ::  3:33 عصر

دیروز یکشنبه 15/9/88 عید غدیر بود. و سه روز پر کار و دغدغه را پشت سرگذراندیم . پنجشنبه با عمه و عباس آقا .. جهت اشنایی بیشتر با خانواده مصطفی ب  که حالا دیگه باجناقمون شده رفتیم و تا اخر شب آنجا(یافت اباد) بودیم . ظهر جمعه با کلی اساس به ورداورد رفتیم ابتدا به سر خاک برای فاتحه خوانی رفتیم که زن عمو و... را دیدیم هفته دیگه چهل ... خانوم هست و سنگ رو هم نصب کردند -راستی امروز سال عمو عباس هم بود – عید غدیر من روزه بودم و  می خواستم عفت رو هم به یکی از مراسمها ببرم ولی هوا سرد بود و من هم تنبل البته در واقع نگران زهرا که سرما نخوره ولی در نهایت هیج جا نرفتیم و خطبه غدیر که از قم پخش می شد رو دنبال کردیم عصر به خانه و باغ عمو رفتیم و بلافاصله به سمت بهشتی حرکت کردیم  باران شدیدی در طول مسیر بارید اولین برف امسال رو هم قبل از شروع باران دیدیدم

مراسم خواستگاری برگذار شد با بحثهایی طولانی و .. که نهایتا به جاری شدن عقد در ساعت یک شب ختم شد – نه به کندی ساعتهای اول و نه به شتاب نیم ساعت آخر—انشا الله که خوشبخت باشند

 

ضمنا زهرا هم داره تلاش میکنه تا کنترل دستاش رو در اختیار بگیره

 


نویسنده : ع م

88/8/25 ::  12:3 عصر

پنجشنبه 21/8/88 ار نحث ترین روزهای عمرم بود که ایکاش میشد این روز اصلا صبح نمی شد

روز را با دعوا و قهر شروع کردم و برای اولین بار در زندگی مشترک بدون خداحافظی و با تاخیر از خانه خارج شدم و به سر کار رفتم تلفن همراهم را هم با خود نبردم

چند ساعتی که گذشت یکی از همکاران پیام فرستا که خانمت زنگ زده ، با ذهنیت دعوای صبح قصد داشتم که با تاخیر زنگ بزنم و با خود گفتم بعد از نهار ولی به محض آمدن از نهار مجددا به داخلی من تماس گرفته شد و خطی وصل شد که انطرف خط او بود با ناراحتی صحبت می کرد همان اول متوجه شدم که موضوعی متفاوت از اتفاق صبح است گفت که زود بیا مادرم را ببر تا عمو را ببیند چون او حالش بد است. اسمان بر سرم خراب شد گفتم یعنی چه و با تاثر فهماند که دیگر تمام شده است. به یاد هفته قبل افتادم که برای مراسم ختم ...خانم رفته بودیم و در سرخاک عمو را دیده بودم و او خود به طرف من آمد و با رویی بسیار گشاده و خندان احوال مرا پرسید و احوال زهرا را که هنوز ندیده بودش و سلامی گرم که به خواهرش و دیگران رساند. باورم نمی شد. دیگر دستم به کار نرفت و همان موقع کامپیوتر را خاموش و حرکت کردم . از قضا و نمیدانم چه حکمتی بود که در همین روز خاستگاری هم قرار بود بیاید و با توجه به اتفاقات قبل از آن امکان تعلیق و کنسلی آن هم نبود پس تنها حرکت کردم و رفتم . اولین باری بود که نمی خواستم وارد محله ای شوم که همیشه با ورود به آن احساس خوبی به من دست می داد . پایم نمی رفت مدتی کوچه ها را بی هدف می رفتم حس کردم کسی پشت من می اید دیدم سعید است و او از عباس سراغ گرفت  . به هر طریق وارد شدم معلوم بود که رضا و عباس هم تازه رسیده اند و حیاط پر از فریاد و ناله بود. ....

اری عموی زحمتکش من که تمام عمرش را به کشاورزی و باغداری و دامداری سنتی در شهری که دیگر اثری از این شغل ها وجود ندارد گذرانده بود رفت تا بارفتنش علاوه بر تنهایی خانواده و ... باغ ودرخت و زمین و گاو و .... را نیز در ماتم خود تنها گذاشت.

ولی او خوش سعادتی داشت که به زندگی شهری خود را نیالود و زندگی سراسر معنویت و اخلاص خود را به عاقبت بخیری تمام کرد در روز جمعه و روز دهوالارض در آغوش خاک جای گرفت . همو که در عید قربان چشم به جهان گشوده بود.


نویسنده : ع م

88/8/9 ::  12:35 عصر

بهت حسودیم شد ،‌چقدر خدا هواتو داره دلت خواست بری مشهد ، چه زود خدا جوابت و داد ،هرچند  تو این چند روز حرفهای چرند زیادی زدم ولی خیلی خوشحالم که قسمتت شد که بری مشهد ولی برای خودم خیلی ناراحتم ، حالا که رفتی کاملا وابستگیم رو بهت با تمام وجود حس کردم ،بازم با تاکید بیشتر فهمیدم که زندگی بی تو اصلا برام معنا نداره ، اصلا حیرونم و هدفی ندارم ، نمیتونم کاری انجام بدم دیگه داشت میزد به سرم که چهارشنبه شد بنا به قولی که به تو دادم روز حرکت به سمت تو، ولی شدیدا گرفتار شده بودم از طرفی نمیدونستم که می تونم خودم و بهت برسونم یا نه آخه این هشت هشتی باعث شده که همه راه بیفتن برن اون طرفا ، خلاصه راه افتادیم و در نهایت ناباوری هنوز وارد ترمینال نشده یکی یواشکی گفت مشهد بعد از چونه و صحبت بلیط 4تومنی را 6 تومن پول دادم ولی انصافا می ارزید چون هم معطل نشدم هم بلیط معمول 12 تومن و 11 تومن بود. اومدم مشهد. روهم رفته خیلی خیلی خوب بود همه چی به موقع و کامل ،‌اومدن احمد نژادم اگه برا راننده تاکسیا بد شده بود برای من که خیلی خوب شد و باعث شد سر فرصت به کارام برسم کیف کنم و به وقتشم برسم . خوب دیگه فقط نگران برگشت بودم و به موقع رسیدن ، حق بده نگران باشم تو این شلوغی که شنده ایم و امروز هم خوندم که رکورد جمعیت شکسته شده بود ، بلیط برگشت نداشته باشی نگران میشی دیگه ، خیلی ناراحتم که اجازه خرید ندادم ولی جبران میشه اینشالله . به موقع رسیدنمونم حتی تا مرز چند دقیقه جالب بود ، بماند که تو ماشین سخت گذشت و لی درکل بسیار خوب بود زهرا هم که کمال همراهی رو داشت خوب بازم خدارو شکر و باز هم خدا رو شکر
نویسنده : ع م

88/6/10 ::  4:38 عصر

سلام

این یه ماهه گذشته عجب ماه عجیبی بود کلی سرمون شلوغ بود و با اینهمه اتفاق مهمی که افتاد نتونستم به این وب نوشته سر بزنم و اونا رو ثبت کنم

اول اینکه اولین سالگرد رفتنمون به خونه خدا ست و اتفاق جالبی که اوفتاد این بود که تقریبا در همان ایامی که سال گذشته ما مکه و مدینه بودیم حالا علی آقا و خانومش اونجا رفتند . ان شاالله بازم خدا قسمتمون کنه ولی با این شرایطی انوفولانزا خوکی اونجا شایع شده و عمره رمضان لغو و سایرین محدود کمی نگرانی برای همه وجود دارد

دوم خرید ماشین بود که تقریبا ناگهانی پپیش اومد و یه پراید هاچبک مدل 75 سفید رو که عالمشاه خانوم برای شرکت تو طرح تحویل داده بود و نزدیک چهار میلیون خریدیم که حدود چهارصد تومان خرج قبلش روش انجام شده بود.

سوم اینکه مغانلو علیرغم اینکه من از اردیبهشت دارم ازش پیگیری می کنم و دوبار گفته بود که میاد و صحبت می کنه حالا هفت روز قبل از اتمام قرارداد اومده و میگه باید کرایه بدید یا بلند شید که با این قسطهایی که ما داریم کرایه منتفیه و باید بلند شیم ولی وضعیت ...که تو ماه اخره خیلی منو نگران کرده بود و از یه طرف نمی خواستم که اضطراب و نگرانی داشته باشه وهم اینکه چون نموتونه همراهیم کنه و بیاد خونه ببینه این کار سخت شده  . تمام سعیم این بود که قبل از فارغ شدنش تو خونه جدید مستقر شده باشیم ولی به دلیلهای بالا و همچنین نظر مثبت خودش در باره خونه عباس اقا تصمیم گرفتم که با عباس اقا صحبت کنیم که به اونجا بریم . و چون خاله از این کار نارحت بود تصمیم گرفتیم که تا 10 بچه در همین خونه باشیم تا هر کسی که می خواهد بیاد و مارو ببینه تو این خونه باشه و ...

 خوب از اوایل مرداد که همچنان درگیر مغانلو و بدقولیهاش و  گشتن دنبال خونه بودیم اگه بگذریم،  مهمترین رویداد زندیگیمون  در بیست و یکم مرداد و بیستم شعبان روز (سالروز تولد حضرت رقیه) چهارشنبه ساعت نه صبح اتفاق اوفتاد  یعنی اومدن اون مهمون کوچولو  که حالا دیگه اسمش زهرا خانومه . زهرا خانوم تو بیمارستان مردم و توسط دکتر تاجیک قشقایی به دنیا اومد . اون روز روز بسیار پر استرسی برای ما بود از یکی دو روز قبل به خانه عمه رفتیم  صبح بیست و یکم ساعت 5 صبح به همراه عمه و طیبه با اژانس به بیمارستان رفتیم و تا هفت نیم هشت پذیرش و ازمایشات لازم انجام شد و حدود نه وارد اتاق عمل شد . گفتند که نیم ساعته خبر می دهند ولی حدود یک ساعت و نیم طول کشید لحظات و ثانیه ها به سختی می گذشت تا نگهبان صدایم کرد و گفت برای دیدن خانوم می توانی بری بالا ....

چون وقت ندارم بقیه تو یه فرصت دیگه ان شاالله.  ا َ َ راستی امروز تولد شناسنامه ایم بود....880610
نویسنده : ع م

88/5/12 ::  9:30 صبح

امروز هم 12 مرداد برابر تولد حضرت علی اکبر هست و سالگرد قمری ازدواجمون ، باورت میشه یک سال گذشت ...

دیشب می خواستم کادویی بهت بدم ولی اتفاقایی که اوفتاد و تو با شرایط فعلیت ، تنها خونه بودی و برق هم از صبح رفته بود سریع فقط به خانه اومدم تا مشکل برق حل بشه و موفق نشدم چیزی بگیرم با هم قرا رگزاشتیم بریم بیرون خودت با نظر خودت خرید کنی ولی خواهرات هم خواستن بیان چون میخواستن برای تولد فایزه کک و .. بگیرند و ما از کار خودمون موندیم و بازم شرمندت شدیم فقط یه بستنی فالوده با نون بربری با هم خوردیم ولی خیلی چسبید ...

 


نویسنده : ع م

88/5/12 ::  9:14 صبح

پنجشنبه 8 مرداد هم برای دیدن بابااینا و هم تعویض پلاک پرایدی که گرفتم رفتیم خونه بابا و قرار شد که شب بر گردیم تا فردا که علی اقا می خواد بره مکه ببینیمش ولی وقتی برای خداحافظی زنگ زدند گفتند که ساعت 5صبح فرودگاهند . چون نمیرسیدیم ببینیمشون و اسرار هم بود تصمیم بر این شد تا صبح با ماشین که تا شنبه بدون پلاک است (پلاک قبلی قیچی شده بود) بریم فرودگاه ، روی یکی از کاغذایی که دیروز هادی از نمایشگاه تجهیزات ساختمانی گرفته بود شماره رو نوشتیم زدیم به ماشین و رفتیم فرودگاه . درکل این دو روزه هم حالت زیاد خوب نبود ، خب دیگه هفته های اخره ...


نویسنده : ع م

88/4/28 ::  12:29 عصر

امروز  شهادت امام موسی کاظم است پارسال اینموقع یادت میاد؟؟؟؟

 این روز شروع یک سفر روحانی درسرمین وحی بود همچین روزی وارد مدینه شدیم چه حال و هوایی داشت مسجد النبی ، روز اول یه جورایی شوکه بودیم به محض رسیدنمان همه خستگیمان به در امد و بسیار سبک بودیم و همهء 24 ساعت گذشته که توام با فشار و استرس آمدن یا نیامدن، توفیق داشتن و یا نداشتن بود در آن تاخیر طولانی هواپیما که حدود 10 ، 11 ساعت طول کشید همه فراموش شد. این سوال در ذهن بود که آیا واقعا توفیق پیدا کرده ایم؟ من کجا ؟ اینجاکجا؟ سوال هر لحظه ام بود ودر هر لحظه نتیجه میگرفتم مهربانی، قدرت ، حکمت  و ...خدا را.

خدایا این خاطرات را تا اخر عمر در ذهن ما زنده بدار

برکات این سفر بزرگ را در تمام عرصه های زندگی و در سراسر عمر جاری بگردان و تداوم ببخش

خدایا مگذار غبار فراموشی بر آن حالات و روحیات ما بنشیند

خدایا یک سال از آن سفر میگذرد تو خود می دانی که چه چیزهایی از تو خواستم و من متعجب و ممنون و شکر گذار رحمت بی نهایت توام که تقریبا بسیاری از آنها را برآورده کرده ای و مابقی را با ز هم از تو مسئلت می کنم هرچند نالایقم ولی از فضل خود برمن منت بنه و خواسته ها و دعاهایمان را مستجاب فرما . در سال پر برکت گذشته بعد از آن سفر روحانی که هنوز باورم نمی شود ، و با فاصله کمی مارا به کربلا و کاظمین و نجف رساندی ، و بلا فاصله پس از سفر عتبات عالیات خبر تولد فرزندی دآینده نزدیک به ما دادی و حال  پس از یک سال از سفر عمره ما آماده به دنیا آمدن کوچولوی خود که هدیه الهی ست هستیم و باز زبان قاصر است از شکر تو به میزان شان تو ..

خدایا فرزندی سالم و  صالح به ما عطا کن

خدایا توفیق زیارت مجدد پیامبر و ائمه بقیع و خانه خودت را با ما عنایت فرما

خدایالحظه ای ما را به خودمان وامگذار

خدایا خدایا خدایا خدایا ...

 

 

راستی میدونی که این آخرین سفر قبل از ازدواجمون بود و  اولین سفر دونفره ما


نویسنده : ع م

<      1   2   3   4   5      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
5893


:: بازدید امروز :: 
14


:: بازدید دیروز :: 
20


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

عشق و مهربانی

:: صفحات اختصاصی ::

خصوصی

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

حدف دل از زبان شعر
مهر87
ابان87
بهمن87
آذر87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
مرداد88
آبان88
بهمن88
اسفند88
فروردین 89
اردیبهشت89
خرداد
تیر ماه 89
مرداد89