سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق و مهربانی


88/2/31 ::  5:10 عصر

اخرین باری که سالم دیدمت تو عروسی زینب خانم بود قول داده بودی عروسی من باشی ، گفتم که هینجا بمون یک ماه بیشتر به عروسیم نمونده ،گفتی که ماه رجبه و دوست داری تو مسجد و مراسمای اونجا پیش دوستات باشی . قبول نکردی و رفتی. پنجم مرداد قبل از حرکتمون به سمت فرودگاه بهت زنگ زدم گوشی رو که برداشتی صدات خیلی اروم بود گفتی چیزی نیست یه کم بیحالی و جای نگرانی نیست به هر حال ازت خداحافظی کردم و ازت التماس دعا داشتم و باز هم به اومدنت تاکید کردم . راهی شدیم به همراه عفت عزیزم به مدینه... مکه...

چند باری که زنگ زدم از حالت صحبتهای انها و اینکه خاله به یزد رفته و ... فهمیدم که اتفاقی باید افتاده باشده (درست موقعی که به مکه رسیدیم) اضطراب و دلشوره شدیدی پیدا کرده بودم به خودم دلداری می دادم ناخوداگاه در ان لحظه بزرگ و مهمترین لحظات زندگیبیشتر از هرچیز به یادت بودم و از خدا خواستم که اتفاق بدی نیافتاده باشه و... ولی ...

بعداز برگشت همه گفتند که خداروشکر خطر رفع شده و از حال وخیمی که داشتی خارج شده ای و رو به بهبودی .عروسی به بهترین حال برگذار شد اولین سفری که بعد ار عروسی رفتیم اومدن به دیدنت بود ولی تو مار رو به سختی به یاد می اوردی و به سرعت فراموش می کردی دیگه دلم خیلی گرفت و ... تا اینکه حالا خبر دار شدیم که برای همیشه رفتی و من این رو چند روز قبل کاملا حس کرده بودم . و حالا فقط یاد زیبات در ذهن است و همچنان با افتخار....


نویسنده : ع م

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
5866


:: بازدید امروز :: 
7


:: بازدید دیروز :: 
8


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

عشق و مهربانی

:: صفحات اختصاصی ::

خصوصی

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

حدف دل از زبان شعر
مهر87
ابان87
بهمن87
آذر87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
مرداد88
آبان88
بهمن88
اسفند88
فروردین 89
اردیبهشت89
خرداد
تیر ماه 89
مرداد89