سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق و مهربانی


88/8/25 ::  12:3 عصر

پنجشنبه 21/8/88 ار نحث ترین روزهای عمرم بود که ایکاش میشد این روز اصلا صبح نمی شد

روز را با دعوا و قهر شروع کردم و برای اولین بار در زندگی مشترک بدون خداحافظی و با تاخیر از خانه خارج شدم و به سر کار رفتم تلفن همراهم را هم با خود نبردم

چند ساعتی که گذشت یکی از همکاران پیام فرستا که خانمت زنگ زده ، با ذهنیت دعوای صبح قصد داشتم که با تاخیر زنگ بزنم و با خود گفتم بعد از نهار ولی به محض آمدن از نهار مجددا به داخلی من تماس گرفته شد و خطی وصل شد که انطرف خط او بود با ناراحتی صحبت می کرد همان اول متوجه شدم که موضوعی متفاوت از اتفاق صبح است گفت که زود بیا مادرم را ببر تا عمو را ببیند چون او حالش بد است. اسمان بر سرم خراب شد گفتم یعنی چه و با تاثر فهماند که دیگر تمام شده است. به یاد هفته قبل افتادم که برای مراسم ختم ...خانم رفته بودیم و در سرخاک عمو را دیده بودم و او خود به طرف من آمد و با رویی بسیار گشاده و خندان احوال مرا پرسید و احوال زهرا را که هنوز ندیده بودش و سلامی گرم که به خواهرش و دیگران رساند. باورم نمی شد. دیگر دستم به کار نرفت و همان موقع کامپیوتر را خاموش و حرکت کردم . از قضا و نمیدانم چه حکمتی بود که در همین روز خاستگاری هم قرار بود بیاید و با توجه به اتفاقات قبل از آن امکان تعلیق و کنسلی آن هم نبود پس تنها حرکت کردم و رفتم . اولین باری بود که نمی خواستم وارد محله ای شوم که همیشه با ورود به آن احساس خوبی به من دست می داد . پایم نمی رفت مدتی کوچه ها را بی هدف می رفتم حس کردم کسی پشت من می اید دیدم سعید است و او از عباس سراغ گرفت  . به هر طریق وارد شدم معلوم بود که رضا و عباس هم تازه رسیده اند و حیاط پر از فریاد و ناله بود. ....

اری عموی زحمتکش من که تمام عمرش را به کشاورزی و باغداری و دامداری سنتی در شهری که دیگر اثری از این شغل ها وجود ندارد گذرانده بود رفت تا بارفتنش علاوه بر تنهایی خانواده و ... باغ ودرخت و زمین و گاو و .... را نیز در ماتم خود تنها گذاشت.

ولی او خوش سعادتی داشت که به زندگی شهری خود را نیالود و زندگی سراسر معنویت و اخلاص خود را به عاقبت بخیری تمام کرد در روز جمعه و روز دهوالارض در آغوش خاک جای گرفت . همو که در عید قربان چشم به جهان گشوده بود.


نویسنده : ع م

88/8/9 ::  12:35 عصر

بهت حسودیم شد ،‌چقدر خدا هواتو داره دلت خواست بری مشهد ، چه زود خدا جوابت و داد ،هرچند  تو این چند روز حرفهای چرند زیادی زدم ولی خیلی خوشحالم که قسمتت شد که بری مشهد ولی برای خودم خیلی ناراحتم ، حالا که رفتی کاملا وابستگیم رو بهت با تمام وجود حس کردم ،بازم با تاکید بیشتر فهمیدم که زندگی بی تو اصلا برام معنا نداره ، اصلا حیرونم و هدفی ندارم ، نمیتونم کاری انجام بدم دیگه داشت میزد به سرم که چهارشنبه شد بنا به قولی که به تو دادم روز حرکت به سمت تو، ولی شدیدا گرفتار شده بودم از طرفی نمیدونستم که می تونم خودم و بهت برسونم یا نه آخه این هشت هشتی باعث شده که همه راه بیفتن برن اون طرفا ، خلاصه راه افتادیم و در نهایت ناباوری هنوز وارد ترمینال نشده یکی یواشکی گفت مشهد بعد از چونه و صحبت بلیط 4تومنی را 6 تومن پول دادم ولی انصافا می ارزید چون هم معطل نشدم هم بلیط معمول 12 تومن و 11 تومن بود. اومدم مشهد. روهم رفته خیلی خیلی خوب بود همه چی به موقع و کامل ،‌اومدن احمد نژادم اگه برا راننده تاکسیا بد شده بود برای من که خیلی خوب شد و باعث شد سر فرصت به کارام برسم کیف کنم و به وقتشم برسم . خوب دیگه فقط نگران برگشت بودم و به موقع رسیدن ، حق بده نگران باشم تو این شلوغی که شنده ایم و امروز هم خوندم که رکورد جمعیت شکسته شده بود ، بلیط برگشت نداشته باشی نگران میشی دیگه ، خیلی ناراحتم که اجازه خرید ندادم ولی جبران میشه اینشالله . به موقع رسیدنمونم حتی تا مرز چند دقیقه جالب بود ، بماند که تو ماشین سخت گذشت و لی درکل بسیار خوب بود زهرا هم که کمال همراهی رو داشت خوب بازم خدارو شکر و باز هم خدا رو شکر
نویسنده : ع م

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
5826


:: بازدید امروز :: 
5


:: بازدید دیروز :: 
1


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

عشق و مهربانی

:: صفحات اختصاصی ::

خصوصی

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

حدف دل از زبان شعر
مهر87
ابان87
بهمن87
آذر87
فروردین88
اردیبهشت88
تیر 88
مرداد88
آبان88
بهمن88
اسفند88
فروردین 89
اردیبهشت89
خرداد
تیر ماه 89
مرداد89